.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۶۳→
- آخه اینجوری که نمیشه...توحالت خوب نیس...بذار برم بهش بگم باهم بریم دکتر!!
- دکتر چیه؟! من حالم خوبه...فقط یهو سرم گیج رفت...
- پس این سرفه هات واسه چیه دختر؟!
پانیذ کلافه گفت:سرفه اس دیگه دیا!!چقد گیر میدی...من حالم خوبه...
نگران نگاهش کردم وگفتم:مطمئنی؟!
لبخندی زدوسری به علامت تایید تکون داد...
نیکا که حالا کنار پانیذ وایساده بود،لبخندی زدوگفت:پس باید قول بدی که بعداز تولد یه چک آپ بری...شاید مریض شده باشی.شایدم داریم نی نی دار میشیم...باشه؟!
پانیذ خندید... دوباره سرفه کردوگفت:خیلی دیوونه ای به خدا نیکا!! مگه سرفه وسرگیجه علائم حاملگیه؟!
نیکا باخنده گفت:من که تاحالا نی نی دارنشدم شاید باشه!!
پانیذ دوباره خندید... خواست بره سمت کیکا تا بذارتشون توبشقابا که نیکا مانعش شدوبااخم مصنوعی گفت:
- لازم نکرده تو دست بزنی به اینا!! مگه من ودیا برگ چغندریم؟! برو بشین خودمون هستیم کارا رو می کنیم...
پانیذ خواست مخالفت کنه که من گفتم:برو بشین پانیذ...خواهش می کنم...(وبا شوخی ادامه دادم:)اگه یه تار موازسرتو کم بشه،رضا مارومیکشه!! نکنه دلت می خواد رضا کله مادوتاروببره بذاره روسینمون؟!
پانیذ لبخندی زدو رفت روی صندلی نشست...
من ونیکاعم دست به کار شدیم وبقیه کیکارو گذاشتیم توی بشقاب.با دوتا سینی پراز بشقاب کیک ازآشپزخونه خارج شدیم...من ترجیح میدادم که به فامیلای خودمون کیک تعارف کنم تارفیقای رضا!واسه همینم از نیکا خواستم تا به اوناکیک تعارف کنه.خم شده بودم وداشتم به زن عمو مهتاب کیک تعارف می کردم که گونه ام وبوسیدوگفت:دستت دردنکنه...ایشاا... عروسیت عزیزم.
آروین که شنیده بود،باخنده گفت:عروسی دیانا؟!کی حاضر میشه بیاداین دیوونه روبگیره زن عمو؟
وبه دنبال این حرفش خودش و آرتان و رفیقای رضا خندیدند.من درحالی که خم شده بودم وبه عمو محمد کیک تعارف می کردم،خطاب به آروین گفتم:وقتی یه دیوونه ای پیدابشه بیاد تورو بگیره،قطعایکیم پیدامیشه بیادمن وبگیره.
یه دفعه صدای خنده جمع بلندشد.
رضا خندیدوگفت:خوردی آقاآروین؟!خوشمزه بود؟تاتوباشی دیگه باآبجی ما درنیفتی.
آروین خنده ای کردوچیزی نگفت.کیکارو که تعارف کردیم،به همراه نیکا به آشپزخونه رفتیم وسینی هارو توآشپزخونه گذاشتیم و به هال برگشتیم.پانیذم اومدوکنار رضا نشست.نیکا کنار پانی نشست.منم مجبورشدم برم وسط پوریا ونیکا بشینم.
نگاهم که به پوریا افتاد حس کردم بدجورتو فکره...انگارکه یه چیزی آزارش می داد!به گلای فرش خیره شده بودونه می خندید ونه حرف میزد.
بهش خیره شدم وآروم گفتم:توحالت خوبه پوریا؟!
پوریا باصدای من به خودش اومد.لبخندی زدوبهم نگاه کردوگفت:آره،خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
- دکتر چیه؟! من حالم خوبه...فقط یهو سرم گیج رفت...
- پس این سرفه هات واسه چیه دختر؟!
پانیذ کلافه گفت:سرفه اس دیگه دیا!!چقد گیر میدی...من حالم خوبه...
نگران نگاهش کردم وگفتم:مطمئنی؟!
لبخندی زدوسری به علامت تایید تکون داد...
نیکا که حالا کنار پانیذ وایساده بود،لبخندی زدوگفت:پس باید قول بدی که بعداز تولد یه چک آپ بری...شاید مریض شده باشی.شایدم داریم نی نی دار میشیم...باشه؟!
پانیذ خندید... دوباره سرفه کردوگفت:خیلی دیوونه ای به خدا نیکا!! مگه سرفه وسرگیجه علائم حاملگیه؟!
نیکا باخنده گفت:من که تاحالا نی نی دارنشدم شاید باشه!!
پانیذ دوباره خندید... خواست بره سمت کیکا تا بذارتشون توبشقابا که نیکا مانعش شدوبااخم مصنوعی گفت:
- لازم نکرده تو دست بزنی به اینا!! مگه من ودیا برگ چغندریم؟! برو بشین خودمون هستیم کارا رو می کنیم...
پانیذ خواست مخالفت کنه که من گفتم:برو بشین پانیذ...خواهش می کنم...(وبا شوخی ادامه دادم:)اگه یه تار موازسرتو کم بشه،رضا مارومیکشه!! نکنه دلت می خواد رضا کله مادوتاروببره بذاره روسینمون؟!
پانیذ لبخندی زدو رفت روی صندلی نشست...
من ونیکاعم دست به کار شدیم وبقیه کیکارو گذاشتیم توی بشقاب.با دوتا سینی پراز بشقاب کیک ازآشپزخونه خارج شدیم...من ترجیح میدادم که به فامیلای خودمون کیک تعارف کنم تارفیقای رضا!واسه همینم از نیکا خواستم تا به اوناکیک تعارف کنه.خم شده بودم وداشتم به زن عمو مهتاب کیک تعارف می کردم که گونه ام وبوسیدوگفت:دستت دردنکنه...ایشاا... عروسیت عزیزم.
آروین که شنیده بود،باخنده گفت:عروسی دیانا؟!کی حاضر میشه بیاداین دیوونه روبگیره زن عمو؟
وبه دنبال این حرفش خودش و آرتان و رفیقای رضا خندیدند.من درحالی که خم شده بودم وبه عمو محمد کیک تعارف می کردم،خطاب به آروین گفتم:وقتی یه دیوونه ای پیدابشه بیاد تورو بگیره،قطعایکیم پیدامیشه بیادمن وبگیره.
یه دفعه صدای خنده جمع بلندشد.
رضا خندیدوگفت:خوردی آقاآروین؟!خوشمزه بود؟تاتوباشی دیگه باآبجی ما درنیفتی.
آروین خنده ای کردوچیزی نگفت.کیکارو که تعارف کردیم،به همراه نیکا به آشپزخونه رفتیم وسینی هارو توآشپزخونه گذاشتیم و به هال برگشتیم.پانیذم اومدوکنار رضا نشست.نیکا کنار پانی نشست.منم مجبورشدم برم وسط پوریا ونیکا بشینم.
نگاهم که به پوریا افتاد حس کردم بدجورتو فکره...انگارکه یه چیزی آزارش می داد!به گلای فرش خیره شده بودونه می خندید ونه حرف میزد.
بهش خیره شدم وآروم گفتم:توحالت خوبه پوریا؟!
پوریا باصدای من به خودش اومد.لبخندی زدوبهم نگاه کردوگفت:آره،خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
۱۷.۷k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.